مردي كه همسرش را از دست داده بود، دختر سه ساله اش را بسيار دوست ميداشت. دخترك به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتياش را دوباره به دست آورد هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد. پدر در خانهاش را بست و گوشه گير شد. با هيچكس صحبت نميكرد و سركار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند.
شبي پدر روياي عجيبي ديد. ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند.
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود
درباره این سایت